محل تبلیغات شما



بیا یکدیگر را دوست نداشته باشیم، بیا رو بروی هم بنشینیم و به هم دروغ های شاخ دار بگوییم.بیا از هم بدمان بیاید. بیا یکدیگر را که دیدیم قند توی دلمان آب نشود و هیچ شوقی توی چشمهای ما جلوه گری نکند.بیا از هم دور بمانیم. خیلی دور. فقط بگوییم دورادور آشنایی اندکی داریم. 

بیا از دایره کلمات روزمره مان نام یکدیگر را حذف کنیم.بیا منتظر هم نباشیم.بیا از کنار هم بدون هیچ برخورد و تلاقی عبور کنیم .بیا دلمان برای هم تنگ نشود.بیا قلبهایمان را احمق فرض کنیم .بیا دستهای هم را نگیریم.بیا برای یکدیگر با تمام دنیا متفاوت نباشیم.بیا معنی خوشحالی و دلیل زیستن هم نمانیم.بیا در این دنیا که سرشار از حوادث جور واجور است ما هیچ حادثه ای برای هم نباشیم.بیا به هم فکر نکنیم.بیا حجم حافظه مان را از تمام تصاویر عاشقانه و خاطرات شیرین با هم بودن خالی کنیم.بیا به خواب هم سرک نکشیم.بیا دلایل خاص برای با هم بودن نداشته باشیم.بیا کاخ همه آرزوهایی که برای هم ساختیم را یکشبه تخریب کنیم.

بیا احساس حضورمان را در زندگی یکدیگر به هم پس بدهیم.بیا بر خلاف جهت رودخانه شنا کنیم بیا به راحتی یکدیگر را رها کنیم.بیا این بار عهد شکستنی ببندیم.بیا این بار به تمام خوبی های هم قسم نخوریم.بیا دیگر از لذت داشتن هم سخن به میان نیاوریم.بیا تمام جاهاییکه به وجود هم افتخار کردیم را به خاطر نیاوریم.

بیا کنار هم ننشینیم.بیا با هم چای نخوریم،بیا حرف نزنیم،بیا نخندیم،بیا جزویی از زندگی یکدیگر نمانیم.بیا بی هم از اینجا برویم.

 


سی سالگی خیلی سن خوبیست.نه هیجانات زود گذر به سراغت میاید و نه خامی ها و نا پختگی های بچگیت آزارت میدهد اما من بیش از سی سالم شده است.یعنی این عددیست که تاریخ درج شده در صفحه اول شناسنامه ام به رویم می آورد ولی گاهی لحظه ها احساس میکنم بیش از اینها از سی سال بزرگتر شده ام.

بیش از سی سالم شده است ،ولی خیلی خسته تر از سی سال به نظر می آیم.گاهی احساس میکنم چند بار این مسیر صفر سالگی تا سی سالگی را آمده ام ،انگار چند بار سی سالم شده است.

بیش از سی سالم شده است اما به اندازه سی سال از زندگی نمیفهمم و خیلی از آرزوها و خواسته هایم توی سنین پایین تر جامانده

بیش از سی سالم شده است و این عدد را نه فقط صفحه اول شناسنامه ام ،بلکه موهای سفیدی که به تازگی به ترکیب صورتم اضافه شده اند و چین و چروکهای ریز دور چشمهایم به روی من می آورند.

بیش از سی سالم شده است،خیلی از سالهایم را،به جای خالی بقیه زندگی کرده ام و تلاش مضاعفی داشتم تا بگویم حالم خوب است و موجه و منطقی به نظر برسم.خسته ام از همه مکرراتی که برای اثبات حداقل ها،من از حداکثرهایم بها داده ام.و توی این سالها هرکس که به من رسید ،چون مرا زمین خورده ندید،با من به قصد در هم شکستن در افتاد.یک نفر با خنده هایش، یک نفر با نبودنش،یک نفر با رفتنش،یک نفر با قضاوت سطحی و خیال پردازیش ،کسی با حسادتش، کسی با فهمیدنش و کسی با نفهمیدنش

خلاصه خسته ام از جنگ.میخواهم سرم را پایین بیندازم و توی سکوت خودم فرو روم.

بیش از سی سالم شده است .بارها با خودم دچار چالش و نقصان بوده ام.بارها به جان خدا پریده ام.صفت هایی را به خدا نسبت داده ام که از تکرارشان خودم خنده ام میگیرد.

بیش از سی سالم شده است اما احساسم خیلی کمتر از این حرفها سر باز کرده است و خودی نشان داده،آرزوهایم قبل از رسیدن سرشکته شده اند و امیدهایم به صد باره از دست رفته اند و من فقط از زنده بودن، ایستادن در مرز فروپاشی را خوب یاد گرفته ام.

بارها با خودم فکر کرده ام جز این همه مقاومت و تلاش و بغض و عصبیت و احساس های فرو خورده ام،جور دیگر زیستن چطور میتوانست باشد اما قبل از درک تمام اینها،من بیش از سی سالم شده است.


 اجبار که نبود، تو راهت را از گذر بالا انتخاب کرده بودی و من از گذر گاه پایین،تو تماشای کوه ها را دوست داشتی و من را رفتن توی دشنها را، تو خیره به خورشید نگاه کردن را ترجیح میدادی و من در سایه به تو را خیره ماندن را

اجبار که نبود، تو دستهایت کشیده و وسیع بودند و من دستهایم مثل قلب یک ذره ایم،کوچک و له شدنی. تو معمولیترین آرزوهایت از حوالی پیچیده ترین توانایی های من هم عبور نمی کرد و اوج آرزوهای من برای تو مثل لباسهای قدیمی تنگ دوران کودکیت ،مناسب نبود.

اجبار که نبود،تو بوته های نقاشیت همیشه بی گل بودند و بی پروانه و من همه ی نقاشی ام رنگارنگ. غرق در گل و رنگ.حتی نقاشی های فصل پاییزم پر از زرد و نارنجی و قهوه ای و سبز.تو آسمانت را همیشه شب ستاره باران می کشیدی و من آسمانم را ظهر تابستان

اجبار که نبود،تو سقف نامتناهی افکار و ایده ها و جهان بینیت چنان بلند و با شکوه و دست نیافتنی است که من با نگاههای عاشقانه و تمثیل های کودکانه و خنده های دخترانه هرگز به گرد پای تو نرسم .

اجبار که نبود،من با دیدن تو سوت پایان همه گشتن ها را زده بودم و به تو دل خوش کردم و تو با دیدن من تازه از این شاخه به شاخه دیگر پریدن را تجربه کردی و دچار بیقراری های پروانه شدی.

اجبار که نبود،ساعتهایمان با هم کوک نبود،تو زود تر از خواب میپریدی و من چشمهایم را تا آخرین لحظه های ممکن بسته نگه میداشتم.همیشه یا همه تلاشی که داشتم و عجله ای که میکردم دیر میرسیدم .اجبار که نبود کودکی درون پر جست و خیز و شیطان من هرگز آرام نمیگیرد و تو آنقدر بزرگ و متعالی هستی که هرگز کودکی در درونت نباشد .

اجبار که نبود همه مرا با لبخندهایم میشناسند و تورا با سکوتت،مرا با سرزندگی و نشاطم و تو را با متانت و وقارت .در مورد تو که کسی صحبت می کند میگوید همان که بسیار می داند و در مورد من که حرف میزنند میگویند همان که بسیار می گوید.اجبار که نبود من بلد نبودم سر جایم بنشینم و تمام اشتیاق و حرارت و شیفتگی وجودم را نمایش میدادم و تو تمام احساس و هیجان و شور و نشاطت در سکوتت خلاصه میشد.

اجبار که نبود، دستهایم چنان به دستهایت طمع داشتند و خودشان را در پناه وسعت و گرمی آنها بزرگ و محترم میدیدند که برایشان جدایی و رهایی از دستهایت امکان پذیر نبود و به سان ماهی جدا گشته از آب به نابودی کشیده شده اند.

اجبار که نبود،تمام رفتارهایمان اختیاری بود،انتخاب بود، فقط مشکلش عدم پذیرش مسئولیت احساسات یک قلب که بی قرار تو است،اجبار که نبود،بازی با خط به خط اعتبارات عاشقانه یک قلب و سر به سر گذاشتن با تمام تاریخچه درد مند یک آدم با بهانه عاشقت هستم.

اجبار که نبود،خواستن یا نخواستن هر دو فعل های قلب آدمیند و میتوان هر لحظه از خواستن پشیمان گشت و نخواست.اجبار که نبود تو در تمام نبودنهایت هم هستی و من در تمام بودنهایم هم نبودم.

اجبار که نیست ،ولی انصاف هم نبود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه تبلیغی جهادی فرستادگان رضا( ع) کتابخانه عمومی شهدای مشکین دشت